خدایا ببین..
ببین چگونه کوچکی گناه در دید من باعث شد تا بزرگی تو را فراموش کنم؟! و چگونه حقارت من باعث شد تا خود را برتر بدانم!!
خدایا..
تو با اینکه معبود من بودی، در تمامی لحظات تلخ و شیرین زندگی ام، حتی یک لحظه مرا از یاد نبردی
و من.. با اینکه عبد تو بودم، با کوچکترین موج خوشبختی در زندگی ام، تو را به یاد نیاوردم و شکرگذار باد شدم! که این موج کوچک برای چند ثانیه قایق جسمم را بالا برد و من گمان کردم تا ابد بر اوج بام جهان ایستاده ام..
و چون قایقم به گل نشست و روح خسته زندگی ام در انتهای کوچه بن بستی گرفتار شد، تازه گمان کردم که باید نیرویی باشد تا مرا به جریان اندازد
یا دیوار را بردارد و یا مرا پرواز دهد و هرگز نخواستم باور کنم که راه دیگری هم هست
و هرگز نخواستم بپذیرم که بایدی در کار نیست که همه اش لطف و رحمت توست
و هرگز نخواستم که بفهمم خدا را جز در انتهای کوچه های بن بست نیز می توان یافت…
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات