چقدر دور شده ای از من..! آنقدر برایم غریبه شدی که وقتی دیروز در هیاهوی گرم خیابان از کنارم گذشتی نشناختمت.. اگر دستم را نمی گرفتی و باعث نمی شدی تا برگردم و به چهره ات نگاه کنم.. شاید هرگز به فکرم هم نمی رسید کسی که اینقدر بی تفاوت از کنارش رد شدم تو باشی!
یادم هست، مات و مبهوت نگاهت می کردم..
و تو با همان لبخند گرم همیشگی ات قلب مرا میزبان چنان آرامشی کردی که دلم می خواست همان لحظه تو را در آغوش بگیرم
تازه حس کردم چقدر دلم برایت تنگ شده
چقدر روزهایی را بدون تو سپری کرده ام که هر لحظه اش تنها آرزویم این بود که تو در کنارم باشی
حالا میان این همه هیاهوی پوچ و بی معنای زندگی
تو آمدی
و شدی تمام معنای زندگی ام..
حالا حتی دلم نمی خواست برای یک ثانیه هم نگاهم را از تو بگیرم
دلم می خواست به اندازه تمام عمری که تو را ندیده ام، سیر نگاهت کنم
گریه نمی کردم.. نه، اما نمی دانم این دانه های غلتان از کجا و چرا روی گونه هایم سر می خوردند و فرو می افتادند!
نیازی به حرف زدن نبود.. تمام آنچه می خواستیم به هم بگوییم در همان چند لحظه از میان نگاهمان گذشت..
دستت را محکم گرفتم
مبادا میان این شلوغی جمعیت دوباره تو را گم کنم!
خندیدی..
دلم هری ریخت..
بدون لبخند تو، به زیبایی چه چیزی دل خوش کرده بودم این همه مدت؟!
نمیخواستم بروم یا نمی توانستم… نمیدانم!
بیشتر دلم می خواست تو مرا با خودت ببری..
به کجا؟ مهم نبود.. با تو بودن را بیشتر می خواستم
و تو انگار،انگار حرف دلم را خوب خواندی..
رفتیم از غوغای این شهر شلوغ، بیرون
یک خلوت عاشقانه
سجاده را پهن کردم و نشستیم
من و تو
خوبترین خدای عالم…
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات